شهید مدافع حرم محمد رضا بیات

قرارگاه سایبری شهدای مدافع حرم منطقه 17 تهران

شهید مدافع حرم محمد رضا بیات

قرارگاه سایبری شهدای مدافع حرم منطقه 17 تهران

آرزو داشت بی نشان بماند / سرگذشت جاویدالاثرشهیدمدافع حرم محمدرضا بیات

منطقه 17

آرزو داشت بی‌نشان بماند

نویسنده: رابعه تیموری

آرزو داشت بی‌نشان بماند





فروردین امسال بود، ولی انگار هزار سال از آن روز گذشته است. پیکرش برنگشته تا لااقل یکبار دیگر قد و بالایش را ببینند. تا سنگ مزاری داشته باشد که وقت دلتنگی کنارش اشک بریزند و سبک شوند...
1395/09/16
 فروردین امسال بود، ولی انگار هزار سال از آن روز گذشته است. پیکرش برنگشته تا لااقل یکبار دیگر قد و بالایش را ببینند. تا سنگ مزاری داشته باشد که وقت دلتنگی کنارش اشک بریزند و سبک شوند. حتی ساک و چکمه یا نشانی به اندازه تار نخی از پیراهن علی برنگشته، برایش مراسم تشییع و خاکسپاری هم نگرفته‌اند، دل بابا، مامان، داداش محمد و آبجی‌ها برای دیدار روی علی به ذره‌ای رسیده و با آنکه یقین دارند از قد و قامت رشیدش خاکستری هم بر زمین نمانده، باز هم چشم انتظار رسیدن نشانی از پیکر او هستند. علی هیچ‌وقت نمی‌توانست یک جا آرام بگیرد، یا توی مسجد بود یا هیئت محل، به مادربزرگ و عمه‌ها و عموها سر می‌زد. کنار بچه‌های محل بود، توی همه حوزه‌های بسیج تهران فعالیت داشت. همه جا و کنار همه بود و حالا جایش برای همه خالی است. علی بیات از شهدای جاویدالاثر مدافع حرم است که فروردین امسال به شهادت رسیده است. در این روزهای پر از دلتنگی خانواده شهید بیات به دیدارشان رفتیم تا با مرور خاطرات زندگی شهید، از او یاد کنیم.

شهید جاویدالاثر علی(محمدرضا) بیات
نام پدر: حسن
تولد:7/ 11/ 1365، تهران
شهادت: 24/1/ 1395، سوریه


 از کودکی عاشق هیئت‌های محله بود
بعد از سمیه و سمانه، خدا علی را به حسن آقا و همسرش بخشید. علی 2 ساله بود که از نعمت مادر محروم شد و در دامن زهرا خانم زبان باز کرد.
شیرین زبان بود و با همان سن کم و جثه فلفلی‌اش خوب می‌دانست چطور در دل همه جا باز کند. علی انگار برای بزرگ شدن عجله داشت و هر‌کاری را زودتر از موعدش انجام می‌داد. هر بار که بابا، علی کوچک را همراه خودش به مسجد می‌برد، چشمش به بچه بسیجی‌های محل بود که مسجد را می‌چرخاندند. علی 5 سالش بود که عضو بسیج مسجد امام(ره) شد. با آنکه کم سال‌ترین عضو پایگاه بود، در هر برنامه‌ای جلوتر از بقیه حاضر می‌شد و حسابی غیرت به خرج می‌داد که از بزرگ‌ترها کم نیاورد. وقتی بابا او را به هیئت محل می‌برد، همه هوش و حواسش به مداح مجلس بود که چطور نوحه می‌خواند و مجلس می‌چرخاند. علی در عالم بچگی به جای شیطنت و آتش‌سوزاندن دوست داشت لحظات تنهایی‌اش را با تمرین نوحه و مداحی بگذراند. صدایش هم گرم و گیرا بود و سوز داشت. روزی که او برای نخستین بار توی هیئت خیابان شهید عیوض‌خانی روضه خواند، کوچک و بزرگ هیئت شیفته حس و حال مجلسش شدند و از آن پس هر بار که اهالی برای مراسمی در هیئت جمع می‌شدند، علی نوجوان یکی از مداحان مجلس بود. محمد و زینب بعد از علی به خانواده بیات اضافه شدند. علی برای خواهرانش، داداشی مهربان و باغیرت بود که در هر مشکل کوچک و بزرگی، با اطمینان و مردانه می‌گفت: «غصه نخور، من هستم. حلش می‌کنم دیگر!‌» و آبجی‌ها هم دلشان قرص و پشتشان گرم می‌شد که داداش هست...

 تکیه‌گاهی برای محمد
اما برای محمد، داداش علی یک ستون بود، یک تکیه‌گاه. علی با آنکه چندان از محمد بزرگ‌تر نبود، از همان کودکی هوایش را داشت. وقتی با هم به مسجد می‌رفتند، محمد می‌دید علی چقدر میان بچه‌ها و ریش‌سفیدهای مسجد حرمت دارد و دوست داشت پا جای پای او بگذارد. علی با صبر و حوصله به محمد، مکبری و مداحی آموزش می‌داد تا بیشتر دلبسته هیئت و مسجد شود. پختگی رفتار علی سبب شده بود حسن آقا و زهرا خانم هر جا به مشکلی برخورد می‌کنند، سراغ پسر نوجوان خانواده بروند تا نظری سنجیده و حساب شده بشنوند. علی عادت داشت وقتی سر سفره می‌نشست، تا پدر و مادر دست به غذا نمی‌بردند، به چیزی لب نمی‌زد و زمانی که پدر در موضوعی با او اختلاف نظر داشت، با نجابت و حرمتداری، آنقدر دلیل و برهان می‌آورد تا او را متقاعد کند. علی شلوغ و پرشر و شور نبود، ولی بودنش در خانه کافی بود که همه برای ساعت‌ها دورهمنشینی و گل گفتن و گل شنیدن انرژی بگیرند. لبخندی که همیشه روی صورت آرام علی نشسته بود، سبب می‌شد که حتی نزدیکانش هم به غصه و مشکلاتی که بر شانه مردانه او سنگینی می‌کرد، پی نبرند. آن سال تولد مامان نزدیک بود و محمد هنوز نتوانسته بود برای هدیه تولدش فکری بکند. محمد فقط به داداش علی می‌توانست بدون شرم و ناراحتی بگوید دستش خالی است. داداش با آنکه آن روزها اوضاع مالی روبه‌راهی نداشت، پول خرید کادو مامان را فراهم کرد و آن جشن تولد به یکی از خاطره‌های خوش زهرا خانم و بچه‌ها تبدیل شد. زهرا خانم نمی‌دانست پسرانش برای شادکردن دل مادر چقدر به سختی افتاده‌اند، اما می‌توانست حدس بزند پسر بزرگ خانه مثل همیشه بیشترین سهم را در تدارک جشن دارد. وقتی علی و محمد به مادر هدیه می‌دادند، زهرا خانم بی‌اختیار حرف دلش را به زبان آورد: «علی تو باید همیشه کنار محمد باشی. تو باید...»

 رفاقتی برادرانه
داداش علی برای بچه‌های محل هم، خوب رفاقت و برادری می‌کرد. او از درآمد اندکش برای بچه‌های عشق فوتبال محله جلیلی، سالن فوتسال اجاره کرده بود، برایشان بلیت استخر می‌خرید و هر‌کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد تا آنها اوقات فراغتشان را در کوچه و خیابان و با رفتارهای نامناسب سپری نکنند. وقتی یکی از جوانان محله به بیراهه می‌رفت، علی بیشتر با او رفاقت می‌کرد و آنقدر همدل و همزبانش می‌شد تا از راهش برگردد. در محله جلیلی هیچ‌کس گمان نمی‌کرد جوان شر و عربده‌کش محل که همه از آزارهایش به ستوه آمده بودند، در رفاقت با علی آنقدر تغییر کند که روزی لباس طلبگی بپوشد و همه به اسمش قسم بخورند. علی در بسیج قد کشیده بود. دوره‌های امدادگری و آموزش‌های نظامی را هم با شایستگی و موفقیت پشت سر گذاشته بود. محمد وقتی همراه برادرش به باشگاه ورزشی می‌رفت، می‌دید که داداش مظلوم و سربه زیرش، با شجاعت و جسارتی خاص، تمرینات سخت و نفسگیر کشتی‌کچ، کیک بوکسینگ، دفاع شخصی، کیوکوشین و دیگر مهارت‌های تکاوری را انجام می‌دهد. این توانمندی‌ها از علی، نیرویی کارآزموده و کلیدی ساخته بود و فرماندهان با خیالی آسوده، مسئولیت‌های حساس را به او می‌سپردند. از مدت‌ها پیش علی گاه و بیگاه برای آموزش رزمی مدافعان حرم، به سوریه می‌رفت، اما هر بار که پدر دلیل این رفت و آمدها را می‌پرسید، جواب می‌داد: «من امدادگرم، آنجا به زخمی‌ها کمک می‌کنم. از زائران حرم پذیرایی می‌کنم...»

 ناگفته‌های تلخ
مدتی به عید نوروز مانده بود که علی دوباره برای رفتن شال و کلاه کرد. پدر هیچ‌وقت باور نکرده بود که پسر شجاع و نترسش در کارزار جنگ سوریه به دور از خطر می‌ماند. آن روز پدر می‌خواست به علی بگوید حرف‌هایش را باور نکرده، بگوید که هر بار تا می‌روی و برمی‌گردی، من و مادرت هزار بار می‌میریم و زنده می‌شویم. آن روز انگار علی هم تصمیم گرفته بود همه چیز را بی‌پرده به بابا بگوید تا پیش از رفتنش از او حلالیت بطلبد. پدر با هزار زبان سعی کرد علی را از رفتن منصرف کند، اما تا علی زبان باز می‌کرد که جوابی بدهد، حسن آقا فقط دعا می‌کرد از شب عاشورای کربلا حرفی به میان نیاورد. علی خوب می‌دانست نقل آن شب دهان بابا را قفل می‌کند، اما نمی‌خواست با این کلام عرق شرمندگی بر پیشانی بابا بنشاند. حسن آقا از حرفش کوتاه نمی‌آمد و بالاخره علی چیزی را که پدر از شنیدنش هراس داشت، به زبان آورد: «بابا مگر روز عاشورا امام حسین(ع) جلو علی‌اکبر و علی اصغرش را گرفت که به میدان جنگ نروند؟ اگر آن زمان ما بودیم...» روز خداحافظی با هر قدمی که علی بر می‌داشت، حسن آقا با ولع بیشتری گردن می‌کشید تا قد و بالایش را تماشا کند. علی سنگینی نگاه بابا را روی قدم‌هایش احساس می‌کرد. دلش می‌خواست یکبار دیگر برگردد و تماشایش کند، ولی می‌ترسید چشم‌های خیس بابا شور و شوق رفتن را از او بگیرد.

 پرستار مادربزرگ
مادربزرگ از وقتی آلزایمر گرفته بود، گاهی اسم بچه‌ها و نوه‌هایش را هم به خاطر نمی‌آورد. بیمار و زمینگیر شده بود و نیاز داشت کسی کنارش باشد تا آب و نانش را مهیا کند، دارویش را سر وقت بدهد، رخت و لباسش را پاکیزه کند و خلاصه برایش مادری کند. وقتی بابا و عمه‌ها و عموها دورهم جمع شدند تا وظایف مراقبت و پرستاری از مامان را تقسیم کنند، علی پیشقدم شد که با مادربزرگ زندگی کند. علی پرجنب و جوش بود و مدام این طرف و آن طرف می‌دوید. تازه خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود و باید برای آینده‌اش طرح و برنامه می‌ریخت. اما همه خاطرجمع بودند که او می‌تواند هم مراقب مامان باشد و هم زندگی خودش را سرو سامان بدهد! علی با آنکه بسیاری از شب‌ها تا صبح کنار تخت مادربزرگ بیدار می‌ماند، سپیده نزده مشغول راست و ریس کردن کارهای خانه می‌شد. غذای مادربزرگ را می‌پخت، لباسش را عوض می‌کرد، رفت و روب می‌کرد و داروی مادربزرگ را می‌داد، بعد به بسیج می‌رفت تا آنجا هم وظایفش روی زمین نماند. بیماری مادربزرگ پیشرفت کرده بود و دیگر بسیاری از نزدیکان و خانواده‌اش را هم نمی‌شناخت. اما چهره و قد و بالای علی را از دور تشخیص می‌داد و می‌دانست کسی که با مهربانی و حوصله نظافت و پرستاری‌اش را انجام می‌دهد، روی کولش او را به این طرف و آن طرف می‌برد، بدون دلخوری و اوقات تلخی دم عید برایش فرش می‌شوید و خانه‌تکانی می‌کند، فقط علی جان مامان است... روزهایی که علی آماده رفتن به سوریه می‌شد، وقتی همراه محمد، مادربزرگ را به پارک برده بود، با خنده به او گفت: «مامان این دفعه که بروم، دیگر برنمی‌گردم. باید حلالم کنی‌ها! باید از من راضی باشی...» علی این حرف‌ها را آرام و به شوخ‌طبعی گفت، ولی مادربزرگ همه چیز را خوب و بی‌کم و کاست شنید و فهمید علی می‌خواهد او را تنها بگذارد. مادربزرگ یکباره زل زد به‌صورت علی. یک خروار بغض توی گلویش جا خوش کرده بود ونفسش بالا نمی‌آمد. مادربزرگ لحظاتی طولانی به علی خیره شد، بعد سر او را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد. دیگر اشک‌های مادربزرگ روان شده بود و مثل باران روی سر و صورت علی می‌نشستند....

فرمانده گردان فاطمیون از زبان دوستان و همرزمانش
رزمنده‌ای نمونه
شهید علی بیات یکی از نیروهای نمونه ما در جبهه سوریه بود و هر مسئولیت پرخطر یا دشواری به او می‌سپردیم، بدون اعتراض می‌پذیرفت. شهید و 3 همرزمش که از دوستان صمیمی او بودند، عطش خدمت داشتند و وظایفشان را عاشقانه انجام می‌دادند. شهید بیات الگوی کاملی برای همرزمانش بود.

سردار حسین الماسی، فرمانده لشکر عملیاتی خاتم‌الانبیا(ص)
شجاع و وظیفه‌شناس
علی نترس و شجاع بود و هر جا لازم بود که از انقلاب و اسلام دفاع کند، با دل و جان به میدان می‌آمد. شهید بیات در مباحث اعتقادی و انقلابی، اطلاعات و بینش کاملی داشت و با منطق و دلیل از اهداف انقلاب دفاع می‌کرد. او در حوزه‌های بسیج تهران مسئولیت‌های مختلف و مهمی برعهده داشت و برای انجام آنها خستگی نمی‌شناخت. شهید بیات معتقد بود امر به معروف و نهی از منکر یکی از وظایف مهم مسلمانان است که نباید از اهمیت آن غافل شویم. او با مهربانی و حوصله، جوانان را امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد و زبان گفت‌وگو با آنها را خوب می‌شناخت.

محمدجواد خوش‌خلق، دوست شهید
بچه‌محلی باغیرت
شهید بیات به حفظ و عفت نگاه نسبت به نامحرم اهمیت زیادی می‌داد و همیشه سر به زیر و متین راه می‌رفت. او اگر می‌دید که بچه‌های محل در کوچه و خیابان وقتشان را به بطالت می‌گذرانند، بسیار ناراحت می‌شد و تلاش می‌کرد با روش‌های مختلف آنها را به رفتار صحیح هدایت کند. شهید همیشه به بچه‌ها می‌گفت کسی که برای ناموس و آبروی دیگران ارزش قائل نشود، احترام خانواده خودش هم از بین می‌رود.

سید حسن‌الله کرم، هم‌محلی شهید
فرمانده محبوب
شهید علی بیات موقع عملیات، برای خطر پیشقدم می‌شد و اگر در منطقه‌ای امکان کمین و غافلگیری نیروها وجود داشت، خودش برای شناسایی محل می‌رفت. او فرمانده‌ای مهربان بود و آنقدر با نیروهای تحت مسئولیتش با صمیمیت رفتار می‌کرد که همه او را محرم اسرار زندگی‌شان می‌دانستند. وقتی نیروهای لشکر که همسر و فرزند داشتند، به شهادت می‌رسیدند، فرمانده بسیار ناراحت می‌شد. او فرمانده محبوب مدافعان حرم بود.
Untitled-2.jpg

شهید مدافع حرم جاویدالاثر علی بیات




خصوصیات اخلاقی شهید 

یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود که خسته نمیشد و پای اعتقادات وایساده بود تا آخرین قطره خونش همش میگفت تکلیف اینه که ما بریم الان سوریه، هیچوقت این بشر خواب نداشت برا نمازصبح که بیدار میشد تا دوشب تو پایگاه کوثر بود همیشه به این منظور که باید بحث امـــــربه معــــــــــروف و نـــــهی از منکر را به جدیت روش کار کنیم.، باید سعی کنیم قدرت جذبمون و ببریم بالا. 

یکی از دغدغه هاش کار فرهنگی کردن بود تو تمام محله های تهران، تو یک به یک محله های تهران و حوزه های بسیج پرونده داشت بعنوان مسئول عملیات،شناسایی و...اصلا چیزی بعنوان ترس تو وجودش نبود علی خیلی نترس و جسور بود، بزرگترین دغدغش رهبــــــــــری بود و همیشه میگفت آقامون تنهاس.

به نمازاول وقت خیلی توجه میکرد و سفارش میکرد.

نحــــــــــوه شهــــــــــادت 

شهید عضو تیپ الحجه نبل الزهرا شدن . و درعملیات العیس به شهادت رسیدن.

معرفی شهیــــــــــد 

شهید مدافع حرم سردار بسیجی علیرضا بیات در تاریخ 7.11.65در تهران محله فلاح چشم به دیده هستی گشود و در خانواده مؤمن و انقلابی رشد کرد که قابل به ذکر است که شهید بیات بی مادر بزرگ شد و مصداق ارباب 

بی کفنمون بی مادر شهید شد و از سن ۷سالگی فعالیت خودش و در بسیج به طور رسمی شروع کرد.

نقل از همرزم شهید

شهادت فروردین۹۵

عملیات ها و اعزام شهید 

تو برج هشت سال ۹۴وارد لشکر عملیاتی ۲۷محمدرسول الله شدیم و مشغول آموزش دیدن برای اعزام به منطقه عملیاتی سوریه.

دوره هامون تا اول برج۱۱طول کشید و به اتمام رسید.

علی تو بحث عملیاتی واقعا خیلی قوی بود و همیشه طرح و برنامش برای عملیات عالی بود که خودش و تو بحث فتنه۸ ۸و... کاملا نشون داده بود.

علی تو اورژانس ۱۱۵کار میکرد و دوره های کامل امداد رو دیده بود.

تو لشکر برا بحث امداد و تیربارچی، تکور قرار شد فعالیت کنه.

بعد از اعزام به سوریه چون تو کار عملیاتی خیلی خوب بود از لشکری که اعزام شدیم به لشکر غیور فاطمیون منتقل شد و بعنوان فرمانده عملیاتی تو اونجا شروع به کار کرد.

من از علی زودتر رفتم سوریه تقریبا یه ۱۵روزی بعد بهم پیام داد تو تلگرام که شیخ محمد کجایی؟؟؟ گفتم داداش من سوریه ام جات خالی ،گفت بهم خیلی نامردی بی معرفت تک پری کردی یادت باشه

بعدش هر روز مرتب بهم پیام میداد و میگفت داداش اونجا چخبره و پیگیر بود واقعا دل تو دلش نبود برا اومدن، تا اینکه یروز پیام داد من یکشنبه دارم میام اونطرف داداش که با دوروز تاخیر راهی شام بلا شد ، وقتی اومد اونجا همش میگفت داداش توفیقیه که واقعا از عنایت حضرت عقیله هست که روزیمون شده و ما الان اینجا بین این رزمنده ها هستیم.

شهادت۲۳یا۲۲فرودین۹۵

@Shohadaye_Modafe_Haram 

  • خادم اهل بیت (ع)

علی بیات

چهاردهمین جشنواره تجلیل از برترین های حوزه ایثار و شهادت


فراخوان چهارمین جشنواره تجلیل از رسانه های برتر حوزه ایثار و شهادت

چهارمین جشنواره تجلیل از خبرنگاران برتر رسانه‌ها و فعالان فضای مجازی در حوزه ایثار و شهادت برگزار می شود اداره کل روابط عمومی و اطلاع‌رسانی بنیاد شهید و امور ایثارگران به منظور ارج نهادن به زحمات و تلاش‌های بی‌شائبه همکاران رسانه‌ای «چهارمین جشنواره تجلیل از خبرنگاران برتر رسانه‌ها و فعالان فضای مجازی در حوزه ایثار و شهادت» را به مناسبت روز خبرنگار برگزار می‌کند.


اهداف جشنواره:


شناسایی و تجلیل از فعالان رسانه‌ای و فضای مجازی در حوزه ایثار و شهادت


زمینه‌سازی برای تبادل تجربیات و تقویت تعامل مثبت و مؤثر


معرفی نقش حساس و تأثیرگذار رسانه‌های فعال در حوزه ایثار و شهادت


تبیین ایثار اجتماعی به عنوان جلوه‌ای از فرهنگ ایثار و شهادت با الهام از سبک زندگی شهدا


هم‌اندیشی برای رفع موانع و کاستی‌های این حوزه رسانه‌ای


ارزیابی کمی و کیفی فعالیت خبرنگاران و فعالان فضای مجازی حوزه ایثار و شهادت و ترغیب و تشویق برای تلاش بیشتر در این رابطه 


فراخوان چهارمین جشنواره تجلیل از خبرنگاران برتر حوزه ایثار و شهادت اعلام شد


محورهای جشنواره:


ایثار و شهادت


ایثار اجتماعی


بخش‌های جشنواره:


خبرگزاری‌ها


پایگاه‌های اطلاع‌رسانی و خبری


مطبوعات


صدای جمهوری اسلامی ایران


سیمای جمهوری اسلامی ایران


فضای مجازی شامل:


الف. رسانه‌های اجتماعی (سروش، بیسفون پلاس، گپ، آی گپ، بله، ایتا، اینستاگرام، لنزور و آپارات)


ب. نرم‌افزارهای رایانه‌ای (اپلیکیشن، لوح فشرده، بازی)


ج. تارنماها و محتواهای دیجیتالی (وب‌سایت، وبلاگ، پادکست، اینفوگرافی، موشن گرافی، فیلم کوتاه)


بخش ویژه:


مقاله و یادداشت منتشرشده در خصوص روز بزرگداشت شهدا


قالب‌های قابل بررسی در جشنواره:


خبر و گزارش خبری


مصاحبه


مقاله و یادداشت


عکس و فیلم خبری


نحوه ارسال آثار و مدارک مورد نیاز:


ثبت نام در این جشنواره به صورت اینترنتی بوده و شرکت کنندگان می‌توانند با مراجعه به لینک جشنواره به آدرس jashnvareh.hayat.ir ثبت نام نمایند. (تکمیل دقیق فرم الزامی است). در صورت عدم امکان بارگذاری فایل‌های با حجم بالا می‌توانید لوح فشرده اثر را به آدرس دبیرخانه ارسال نمایید.


نحوه ارزیابی آثار (بخش سراسری و استانی):


آثار دریافتی سراسری و استانی به صورت جداگانه توسط هیئت داوران و بر اساس شاخص‌های تخصصی از جمله دقت، کیفیت و... ارزیابی خواهند شد.


مقررات جشنواره:


1- آثار ارسالی باید بر اساس ملاک‌ها و شاخص‌های مندرج در این فراخوان و به صورت تفکیک شده برای هر یک از بخش‌ها باشد.


2- در این جشنواره آثاری مورد بررسی قرار خواهد گرفت که از تیرماه 1396 تا تیرماه 1397 تولید و منتشر شده باشند.


3- خبرنگاران و فعالان رسانه‌ای شرکت کننده در جشنواره فقط می‌توانند در 2 بخش شرکت و در هر بخش 2 اثر از آثار خود را ارسال کنند.


4- در صورت گروهی بودن فعالیت، اسامی اعضای گروه قید شود. 


5- در گزارش‌های صوتی و تصویری باید مشخصات برنامه و زمان پخش و محل انتشار آن ذکر شود. 


زمان دریافت آثار: از 12 خرداد لغایت 12 تیر سال 1397


زمان برگزاری مراسم اختتامیه جشنواره: مرداد ماه 1397


نشانی و شماره تماس دبیرخانه جشنواره:


تهران، خیابان آیت الله طالقانی، خیابان ملک‌الشعرا بهار (شمالی)، پلاک 5، ساختمان شهید سلیمانی، طبقه اول، اداره کل روابط عمومی و اطلاع‌رسانی بنیاد شهید و امور ایثارگران، دبیرخانه چهارمین جشنواره تجلیل از خبرنگاران برتر رسانه‌ها و فعالان فضای مجازی در حوزه ایثار و شهادت. همچنین علاقه‌مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر می‌توانند با شماره 42978160-021 تماس بگیرند.

 

آرزو داشت بی‌نشان بماند


نویسنده: رابعه تیموری
فروردین امسال بود، ولی انگار هزار سال از آن روز گذشته است. پیکرش برنگشته تا لااقل یکبار دیگر قد و بالایش را ببینند. تا سنگ مزاری داشته باشد که وقت دلتنگی کنارش اشک بریزند و سبک شوند...
1395/09/16  فروردین امسال بود، ولی انگار هزار سال از آن روز گذشته است. پیکرش برنگشته تا لااقل یکبار دیگر قد و بالایش را ببینند. تا سنگ مزاری داشته باشد که وقت دلتنگی کنارش اشک بریزند و سبک شوند. حتی ساک و چکمه یا نشانی به اندازه تار نخی از پیراهن علی برنگشته، برایش مراسم تشییع و خاکسپاری هم نگرفته‌اند، دل بابا، مامان، داداش محمد و آبجی‌ها برای دیدار روی علی به ذره‌ای رسیده و با آنکه یقین دارند از قد و قامت رشیدش خاکستری هم بر زمین نمانده، باز هم چشم انتظار رسیدن نشانی از پیکر او هستند. علی هیچ‌وقت نمی‌توانست یک جا آرام بگیرد، یا توی مسجد بود یا هیئت محل، به مادربزرگ و عمه‌ها و عموها سر می‌زد. کنار بچه‌های محل بود، توی همه حوزه‌های بسیج تهران فعالیت داشت. همه جا و کنار همه بود و حالا جایش برای همه خالی است. علی بیات از شهدای جاویدالاثر مدافع حرم است که فروردین امسال به شهادت رسیده است. در این روزهای پر از دلتنگی خانواده شهید بیات به دیدارشان رفتیم تا با مرور خاطرات زندگی شهید، از او یاد کنیم.

شهید جاویدالاثر علی(محمدرضا) بیات
نام پدر: حسن
تولد:7/ 11/ 1365، تهران
شهادت: 24/1/ 1395، سوریه


 از کودکی عاشق هیئت‌های محله بود
بعد از سمیه و سمانه، خدا علی را به حسن آقا و همسرش بخشید. علی 2 ساله بود که از نعمت مادر محروم شد و در دامن زهرا خانم زبان باز کرد.
شیرین زبان بود و با همان سن کم و جثه فلفلی‌اش خوب می‌دانست چطور در دل همه جا باز کند. علی انگار برای بزرگ شدن عجله داشت و هر‌کاری را زودتر از موعدش انجام می‌داد. هر بار که بابا، علی کوچک را همراه خودش به مسجد می‌برد، چشمش به بچه بسیجی‌های محل بود که مسجد را می‌چرخاندند. علی 5 سالش بود که عضو بسیج مسجد امام(ره) شد. با آنکه کم سال‌ترین عضو پایگاه بود، در هر برنامه‌ای جلوتر از بقیه حاضر می‌شد و حسابی غیرت به خرج می‌داد که از بزرگ‌ترها کم نیاورد. وقتی بابا او را به هیئت محل می‌برد، همه هوش و حواسش به مداح مجلس بود که چطور نوحه می‌خواند و مجلس می‌چرخاند. علی در عالم بچگی به جای شیطنت و آتش‌سوزاندن دوست داشت لحظات تنهایی‌اش را با تمرین نوحه و مداحی بگذراند. صدایش هم گرم و گیرا بود و سوز داشت. روزی که او برای نخستین بار توی هیئت خیابان شهید عیوض‌خانی روضه خواند، کوچک و بزرگ هیئت شیفته حس و حال مجلسش شدند و از آن پس هر بار که اهالی برای مراسمی در هیئت جمع می‌شدند، علی نوجوان یکی از مداحان مجلس بود. محمد و زینب بعد از علی به خانواده بیات اضافه شدند. علی برای خواهرانش، داداشی مهربان و باغیرت بود که در هر مشکل کوچک و بزرگی، با اطمینان و مردانه می‌گفت: «غصه نخور، من هستم. حلش می‌کنم دیگر!‌» و آبجی‌ها هم دلشان قرص و پشتشان گرم می‌شد که داداش هست...

 تکیه‌گاهی برای محمد
اما برای محمد، داداش علی یک ستون بود، یک تکیه‌گاه. علی با آنکه چندان از محمد بزرگ‌تر نبود، از همان کودکی هوایش را داشت. وقتی با هم به مسجد می‌رفتند، محمد می‌دید علی چقدر میان بچه‌ها و ریش‌سفیدهای مسجد حرمت دارد و دوست داشت پا جای پای او بگذارد. علی با صبر و حوصله به محمد، مکبری و مداحی آموزش می‌داد تا بیشتر دلبسته هیئت و مسجد شود. پختگی رفتار علی سبب شده بود حسن آقا و زهرا خانم هر جا به مشکلی برخورد می‌کنند، سراغ پسر نوجوان خانواده بروند تا نظری سنجیده و حساب شده بشنوند. علی عادت داشت وقتی سر سفره می‌نشست، تا پدر و مادر دست به غذا نمی‌بردند، به چیزی لب نمی‌زد و زمانی که پدر در موضوعی با او اختلاف نظر داشت، با نجابت و حرمتداری، آنقدر دلیل و برهان می‌آورد تا او را متقاعد کند. علی شلوغ و پرشر و شور نبود، ولی بودنش در خانه کافی بود که همه برای ساعت‌ها دورهمنشینی و گل گفتن و گل شنیدن انرژی بگیرند. لبخندی که همیشه روی صورت آرام علی نشسته بود، سبب می‌شد که حتی نزدیکانش هم به غصه و مشکلاتی که بر شانه مردانه او سنگینی می‌کرد، پی نبرند. آن سال تولد مامان نزدیک بود و محمد هنوز نتوانسته بود برای هدیه تولدش فکری بکند. محمد فقط به داداش علی می‌توانست بدون شرم و ناراحتی بگوید دستش خالی است. داداش با آنکه آن روزها اوضاع مالی روبه‌راهی نداشت، پول خرید کادو مامان را فراهم کرد و آن جشن تولد به یکی از خاطره‌های خوش زهرا خانم و بچه‌ها تبدیل شد. زهرا خانم نمی‌دانست پسرانش برای شادکردن دل مادر چقدر به سختی افتاده‌اند، اما می‌توانست حدس بزند پسر بزرگ خانه مثل همیشه بیشترین سهم را در تدارک جشن دارد. وقتی علی و محمد به مادر هدیه می‌دادند، زهرا خانم بی‌اختیار حرف دلش را به زبان آورد: «علی تو باید همیشه کنار محمد باشی. تو باید...»

 رفاقتی برادرانه
داداش علی برای بچه‌های محل هم، خوب رفاقت و برادری می‌کرد. او از درآمد اندکش برای بچه‌های عشق فوتبال محله جلیلی، سالن فوتسال اجاره کرده بود، برایشان بلیت استخر می‌خرید و هر‌کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد تا آنها اوقات فراغتشان را در کوچه و خیابان و با رفتارهای نامناسب سپری نکنند. وقتی یکی از جوانان محله به بیراهه می‌رفت، علی بیشتر با او رفاقت می‌کرد و آنقدر همدل و همزبانش می‌شد تا از راهش برگردد. در محله جلیلی هیچ‌کس گمان نمی‌کرد جوان شر و عربده‌کش محل که همه از آزارهایش به ستوه آمده بودند، در رفاقت با علی آنقدر تغییر کند که روزی لباس طلبگی بپوشد و همه به اسمش قسم بخورند. علی در بسیج قد کشیده بود. دوره‌های امدادگری و آموزش‌های نظامی را هم با شایستگی و موفقیت پشت سر گذاشته بود. محمد وقتی همراه برادرش به باشگاه ورزشی می‌رفت، می‌دید که داداش مظلوم و سربه زیرش، با شجاعت و جسارتی خاص، تمرینات سخت و نفسگیر کشتی‌کچ، کیک بوکسینگ، دفاع شخصی، کیوکوشین و دیگر مهارت‌های تکاوری را انجام می‌دهد. این توانمندی‌ها از علی، نیرویی کارآزموده و کلیدی ساخته بود و فرماندهان با خیالی آسوده، مسئولیت‌های حساس را به او می‌سپردند. از مدت‌ها پیش علی گاه و بیگاه برای آموزش رزمی مدافعان حرم، به سوریه می‌رفت، اما هر بار که پدر دلیل این رفت و آمدها را می‌پرسید، جواب می‌داد: «من امدادگرم، آنجا به زخمی‌ها کمک می‌کنم. از زائران حرم پذیرایی می‌کنم...»

 ناگفته‌های تلخ
مدتی به عید نوروز مانده بود که علی دوباره برای رفتن شال و کلاه کرد. پدر هیچ‌وقت باور نکرده بود که پسر شجاع و نترسش در کارزار جنگ سوریه به دور از خطر می‌ماند. آن روز پدر می‌خواست به علی بگوید حرف‌هایش را باور نکرده، بگوید که هر بار تا می‌روی و برمی‌گردی، من و مادرت هزار بار می‌میریم و زنده می‌شویم. آن روز انگار علی هم تصمیم گرفته بود همه چیز را بی‌پرده به بابا بگوید تا پیش از رفتنش از او حلالیت بطلبد. پدر با هزار زبان سعی کرد علی را از رفتن منصرف کند، اما تا علی زبان باز می‌کرد که جوابی بدهد، حسن آقا فقط دعا می‌کرد از شب عاشورای کربلا حرفی به میان نیاورد. علی خوب می‌دانست نقل آن شب دهان بابا را قفل می‌کند، اما نمی‌خواست با این کلام عرق شرمندگی بر پیشانی بابا بنشاند. حسن آقا از حرفش کوتاه نمی‌آمد و بالاخره علی چیزی را که پدر از شنیدنش هراس داشت، به زبان آورد: «بابا مگر روز عاشورا امام حسین(ع) جلو علی‌اکبر و علی اصغرش را گرفت که به میدان جنگ نروند؟ اگر آن زمان ما بودیم...» روز خداحافظی با هر قدمی که علی بر می‌داشت، حسن آقا با ولع بیشتری گردن می‌کشید تا قد و بالایش را تماشا کند. علی سنگینی نگاه بابا را روی قدم‌هایش احساس می‌کرد. دلش می‌خواست یکبار دیگر برگردد و تماشایش کند، ولی می‌ترسید چشم‌های خیس بابا شور و شوق رفتن را از او بگیرد.

 پرستار مادربزرگ
مادربزرگ از وقتی آلزایمر گرفته بود، گاهی اسم بچه‌ها و نوه‌هایش را هم به خاطر نمی‌آورد. بیمار و زمینگیر شده بود و نیاز داشت کسی کنارش باشد تا آب و نانش را مهیا کند، دارویش را سر وقت بدهد، رخت و لباسش را پاکیزه کند و خلاصه برایش مادری کند. وقتی بابا و عمه‌ها و عموها دورهم جمع شدند تا وظایف مراقبت و پرستاری از مامان را تقسیم کنند، علی پیشقدم شد که با مادربزرگ زندگی کند. علی پرجنب و جوش بود و مدام این طرف و آن طرف می‌دوید. تازه خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود و باید برای آینده‌اش طرح و برنامه می‌ریخت. اما همه خاطرجمع بودند که او می‌تواند هم مراقب مامان باشد و هم زندگی خودش را سرو سامان بدهد! علی با آنکه بسیاری از شب‌ها تا صبح کنار تخت مادربزرگ بیدار می‌ماند، سپیده نزده مشغول راست و ریس کردن کارهای خانه می‌شد. غذای مادربزرگ را می‌پخت، لباسش را عوض می‌کرد، رفت و روب می‌کرد و داروی مادربزرگ را می‌داد، بعد به بسیج می‌رفت تا آنجا هم وظایفش روی زمین نماند. بیماری مادربزرگ پیشرفت کرده بود و دیگر بسیاری از نزدیکان و خانواده‌اش را هم نمی‌شناخت. اما چهره و قد و بالای علی را از دور تشخیص می‌داد و می‌دانست کسی که با مهربانی و حوصله نظافت و پرستاری‌اش را انجام می‌دهد، روی کولش او را به این طرف و آن طرف می‌برد، بدون دلخوری و اوقات تلخی دم عید برایش فرش می‌شوید و خانه‌تکانی می‌کند، فقط علی جان مامان است... روزهایی که علی آماده رفتن به سوریه می‌شد، وقتی همراه محمد، مادربزرگ را به پارک برده بود، با خنده به او گفت: «مامان این دفعه که بروم، دیگر برنمی‌گردم. باید حلالم کنی‌ها! باید از من راضی باشی...» علی این حرف‌ها را آرام و به شوخ‌طبعی گفت، ولی مادربزرگ همه چیز را خوب و بی‌کم و کاست شنید و فهمید علی می‌خواهد او را تنها بگذارد. مادربزرگ یکباره زل زد به‌صورت علی. یک خروار بغض توی گلویش جا خوش کرده بود ونفسش بالا نمی‌آمد. مادربزرگ لحظاتی طولانی به علی خیره شد، بعد سر او را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد. دیگر اشک‌های مادربزرگ روان شده بود و مثل باران روی سر و صورت علی می‌نشستند....

فرمانده گردان فاطمیون از زبان دوستان و همرزمانش
رزمنده‌ای نمونه
شهید علی بیات یکی از نیروهای نمونه ما در جبهه سوریه بود و هر مسئولیت پرخطر یا دشواری به او می‌سپردیم، بدون اعتراض می‌پذیرفت. شهید و 3 همرزمش که از دوستان صمیمی او بودند، عطش خدمت داشتند و وظایفشان را عاشقانه انجام می‌دادند. شهید بیات الگوی کاملی برای همرزمانش بود.

سردار حسین الماسی، فرمانده لشکر عملیاتی خاتم‌الانبیا(ص)
شجاع و وظیفه‌شناس
علی نترس و شجاع بود و هر جا لازم بود که از انقلاب و اسلام دفاع کند، با دل و جان به میدان می‌آمد. شهید بیات در مباحث اعتقادی و انقلابی، اطلاعات و بینش کاملی داشت و با منطق و دلیل از اهداف انقلاب دفاع می‌کرد. او در حوزه‌های بسیج تهران مسئولیت‌های مختلف و مهمی برعهده داشت و برای انجام آنها خستگی نمی‌شناخت. شهید بیات معتقد بود امر به معروف و نهی از منکر یکی از وظایف مهم مسلمانان است که نباید از اهمیت آن غافل شویم. او با مهربانی و حوصله، جوانان را امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد و زبان گفت‌وگو با آنها را خوب می‌شناخت.

محمدجواد خوش‌خلق، دوست شهید
بچه‌محلی باغیرت
شهید بیات به حفظ و عفت نگاه نسبت به نامحرم اهمیت زیادی می‌داد و همیشه سر به زیر و متین راه می‌رفت. او اگر می‌دید که بچه‌های محل در کوچه و خیابان وقتشان را به بطالت می‌گذرانند، بسیار ناراحت می‌شد و تلاش می‌کرد با روش‌های مختلف آنها را به رفتار صحیح هدایت کند. شهید همیشه به بچه‌ها می‌گفت کسی که برای ناموس و آبروی دیگران ارزش قائل نشود، احترام خانواده خودش هم از بین می‌رود.

سید حسن‌الله کرم، هم‌محلی شهید
فرمانده محبوب
شهید علی بیات موقع عملیات، برای خطر پیشقدم می‌شد و اگر در منطقه‌ای امکان کمین و غافلگیری نیروها وجود داشت، خودش برای شناسایی محل می‌رفت. او فرمانده‌ای مهربان بود و آنقدر با نیروهای تحت مسئولیتش با صمیمیت رفتار می‌کرد که همه او را محرم اسرار زندگی‌شان می‌دانستند. وقتی نیروهای لشکر که همسر و فرزند داشتند، به شهادت می‌رسیدند، فرمانده بسیار ناراحت می‌شد. او فرمانده محبوب مدافعان حرم بود.
Untitled-2.jpg

شهید جاویدالاثر علی بیات




خصوصیات اخلاقی شهید 

یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود که خسته نمیشد و پای اعتقادات وایساده بود تا آخرین قطره خونش همش میگفت تکلیف اینه که ما بریم الان سوریه، هیچوقت این بشر خواب نداشت برا نمازصبح که بیدار میشد تا دوشب تو پایگاه کوثر بود همیشه به این منظور که باید بحث امـــــربه معــــــــــروف و نـــــهی از منکر را به جدیت روش کار کنیم.، باید سعی کنیم قدرت جذبمون و ببریم بالا. 

یکی از دغدغه هاش کار فرهنگی کردن بود تو تمام محله های تهران، تو یک به یک محله های تهران و حوزه های بسیج پرونده داشت بعنوان مسئول عملیات،شناسایی و...اصلا چیزی بعنوان ترس تو وجودش نبود علی خیلی نترس و جسور بود، بزرگترین دغدغش رهبــــــــــری بود و همیشه میگفت آقامون تنهاس.

به نمازاول وقت خیلی توجه میکرد و سفارش میکرد.

نحــــــــــوه شهــــــــــادت 

شهید عضو تیپ الحجه نبل الزهرا شدن . و درعملیات العیس به شهادت رسیدن.

معرفی شهیــــــــــد 

شهید مدافع حرم سردار بسیجی علیرضا بیات در تاریخ 7.11.65در تهران محله فلاح چشم به دیده هستی گشود و در خانواده مؤمن و انقلابی رشد کرد که قابل به ذکر است که شهید بیات بی مادر بزرگ شد و مصداق ارباب 

بی کفنمون بی مادر شهید شد و از سن ۷سالگی فعالیت خودش و در بسیج به طور رسمی شروع کرد.

نقل از همرزم شهید

شهادت فروردین۹۵

عملیات ها و اعزام شهید 

تو برج هشت سال ۹۴وارد لشکر عملیاتی ۲۷محمدرسول الله شدیم و مشغول آموزش دیدن برای اعزام به منطقه عملیاتی سوریه.

دوره هامون تا اول برج۱۱طول کشید و به اتمام رسید.

علی تو بحث عملیاتی واقعا خیلی قوی بود و همیشه طرح و برنامش برای عملیات عالی بود که خودش و تو بحث فتنه۸ ۸و... کاملا نشون داده بود.

علی تو اورژانس ۱۱۵کار میکرد و دوره های کامل امداد رو دیده بود.

تو لشکر برا بحث امداد و تیربارچی، تکور قرار شد فعالیت کنه.

بعد از اعزام به سوریه چون تو کار عملیاتی خیلی خوب بود از لشکری که اعزام شدیم به لشکر غیور فاطمیون منتقل شد و بعنوان فرمانده عملیاتی تو اونجا شروع به کار کرد.

من از علی زودتر رفتم سوریه تقریبا یه ۱۵روزی بعد بهم پیام داد تو تلگرام که شیخ محمد کجایی؟؟؟ گفتم داداش من سوریه ام جات خالی ،گفت بهم خیلی نامردی بی معرفت تک پری کردی یادت باشه

بعدش هر روز مرتب بهم پیام میداد و میگفت داداش اونجا چخبره و پیگیر بود واقعا دل تو دلش نبود برا اومدن، تا اینکه یروز پیام داد من یکشنبه دارم میام اونطرف داداش که با دوروز تاخیر راهی شام بلا شد ، وقتی اومد اونجا همش میگفت داداش توفیقیه که واقعا از عنایت حضرت عقیله هست که روزیمون شده و ما الان اینجا بین این رزمنده ها هستیم.

شهادت۲۳یا۲۲فرودین۹۵

@Shohadaye_Modafe_Haram 

  • خادم اهل بیت (ع)

علی بیات